محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

شیر

  گاو میگه آی بچه ها منم که میدم شیر به شما خوب میدونین که من کیم اینهمه خوشحال از چی ام دو شاخ تیز به سر دارم یک تن پر هنر دارم علف می خورم شیر میشه ماست و کره پنیر میشه هر کی میخواد قوی بشه شیر بخوره روزی یه شیشه ...
30 ارديبهشت 1391

سیب

خانه کرده است کرم ناقلا درمیان سیب روی شاخه ها زشت وزخمی است   قلب سیب زرد می کشد هنوز روی شاخه درد قلب اوشده رنگ غصه ها من برای سیب می کنم دعا با دعای من کرم ناقلا ترک میکند قلب سیب را!       ...
28 ارديبهشت 1391

جای نک پرنده

کلّه کدو تو پارکی درختی رو می بینه به زیرِ سایه ی اون رو نیمکتی می شینه می بینه رو درخته کسی چیزی نوشته کلّه کدو می دونه که این یِه کارِ زشته می پرُسه از درخته پوستِ تو رو کی کَنده ؟ این نمی تونه باشه جای نوکِ پرنده ! هرکی نوشته این رو چه بی ادب چه لوسه ! کلّه کدو درخت رو ناز می کنه می بوسه !   ...
28 ارديبهشت 1391

فرشته

اتل متل یه سایه روسرم بود   دستای گرم و خوب مادرم بود   تا صبح نشست بالا سرم دعا کرد   دلش شکسته بود خدا خدا کرد   فرشته ها از اون بالا رسیدن   اشکای گرم مادرم را چیدن   تب از تنم یواش یواش جدا شد لبم یه غنچه بود به خنده وا شد ...
28 ارديبهشت 1391

عروسک

        عروسک خوشگل و نازم توئی       با چشمون آبی و لپ گلی       وقتی که نازت میکنم  می خندی       موقع خواب چشمونتو می بندی       رختخواب سفید و توری داری       تا که برات قصه نگم بیداری       منم برات موقع خواب همیشه     قصه می گم قصه گرگ و میشه ...
28 ارديبهشت 1391

کبوتر ناز من

  کبوتر ناز من تنها نشسته دلم براش ميسوزه بالش شکسته به من نگاه ميکنه غمگين و خسته مامان جون مهربون بالشو بسته کبوتر ناز من خوب ميشي فردا دوباره پر مي کشي تو آسمونها ...
28 ارديبهشت 1391

شعر بامزه مورچه توانا

  می رود به هر جایی دانه در دهان دارد مثل نقطه ای ریز است زنده است و جان دارد   در وجود خود دارد زور و قدرتی بسیار او نمی شود خسته از دویدن و از کار   تا که گندمی یابد از زمین حاصلخیز با دهان کند آن را مثل تکه های ریز   از وسط کند تقسیم پیش چشم این مردم تا نروید از انبار یک جوانه گندم   داده حق به این حیوان علم و فهم و دانایی کم خوراکی و قدرت این همه توانایی   توی شعر فردوسی خوانده ام، میازاری مور ناتوانی را مثل او تو جان داری   ...
26 ارديبهشت 1391

آسمان هم خندید

    پدرم گفت: « برو» گفتم: چشم» مادرم گفت: «بیا» گفتم: «چشم»   هر چه گفتند به من، با لبخند گوش کردم همه را، گفتم چشم   مادرم شاد شد از رفتارم خنده بر روی پدر آوردم   با پدر مادر خود، در هر حال تا توانستم، نیکی کردم   پدرم گفت: «تو خوبی پسرم» مادرم گفت: «از او بهتر نیست»   آسمان خنده به رویم زد و گفت: «پسرک از تو خدا هم راضی است.»   ...
22 ارديبهشت 1391

اتل متل شهابه دوست خوبم کتابه

دوست خوبه پسر جون میده کتابی به اون می گه بخون قصه هاش  اما مواظبش باش با خوشحالی پسر جون تو حیاط خونشون میشینه نزدیک آب تا که بخونه کتاب وقتی کتابو خوندش اونو زمین کوبوندش اینورو و اونور پرید زیر پاهاشو ندید جفت پا پرید رو کتاب هم پاره شد هم خراب پیش خودش گفت خدا چی کار کنم من حالا رفت و کتابو خرید اونو تو کاغذ پیچید کادو رو برداشت و برد به دوست خوبش سپرد دوست خوب پسر جون شدش چه شاد و خندون آی بچه های زیبا هستش کتاب دوست ما جوری بخونین کتاب تا که نشه اون خراب   ...
22 ارديبهشت 1391

می خوام یک غنچه باشم

  می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها (غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)   می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم (ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)   می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم همیشه باشم توی دشت وصحرا بدوبدوکنم توی صخره ها بازی کنم توصحراها بچرم ازاین تپّه به اون تپّه بپّرم (بره دلش می ریزه ،چون که خوراک گرگه برای گرگ بدجنس یه لقمه ی...
20 ارديبهشت 1391